امروز مرخصی گرفتم. مدیرم کمی بدقلقی کرد اما آخرش موفق شدم امروز رو مثل هر روز شب نکنم. بیشتر از همه می خواستم همین رو ببینم. سیر تبدیل شدن روز به شب، جریان هوا و از همه بیشتر تغییر رنگ نور آفتاب روی برگ درخت ها. صبح دیر بیدار شدم. حنا رو بردم حموم. خندیدیم. لباس پوشیدن رو تا جایی که می شد طول دادم.  یادم رفته بود چطور برای دانشگاه رفتن باید حاضر بشم. فرقی هم نمی کرد فقط می خواستم شالی که پرستو های آبی داشت سر کنم. توی آینه کوچک شهر کتاب که امتحانش کردم ماتم برده بود به تصویر ناآشنای روبرو. 

به دانشگاه که رسیدم هیچ احساسی نداشتم. رفتم دانشکده و نشستم روی صندلی روبروی در. آدم های جدید می آمدند و می رفتند تنها چیزی که عوض نشده بود استاد ها بودند. کم کم که به فضا عادت کردم یادم اومد چقدر از عمرم رو همینطوری نشسته بودم روی این صندلی ها. زنگ زدم ز از کلاس زبانش تعریف کرد بعد هم گفت با ح دنبال خانه ای می گردند که یا گران بود یا کوچک.



قرار بود خطوط بالا ادامه داشته باشند اما این ها را نمی خواستم بنویسم. می خواستم بنویسم امروز بین صحبت ها پرسیدم اگر قرار بود مکان باشند کجا بودند. یکی می خواست نیویورک باشد شلوغ و مدرن آن یکی شیراز خوش آب و هوا و با اصالت. من کجا بودم؟ من جاده مریوان بودم. تصاویر بوته های تک توی دشت های وسیع وقتی قدم می زدیم آمد جلوی چشمم. شاید به خاطر اسم کوچه ها. به ترتیب مریوان و اورامان. صدایش توی گوشم پیچید که می خواند: و از اول کار در او حزنی غالب بود.

.

حزن. آن اندوه انتزاعی که اول بار زیبا دیدش حالا ملموس و واقعی شده. کلمات هنوز برجای مانده اند. با دوستانم حرف می زنم. م بیشتر. بغض مکالمه را از هم می پاشاند هر دفعه. نه از هم نمی پاشد، ناگهانی نیست. غم نیست که یک دفعه به یاد بیاوری و ادامه ندهی. حزن است. آرام آرام بالا می آید و درست سر موقع چادرش را می کشد روی صورتش. همان جور که زهره وقتی دلش می گرفت می رفتیم کهف و چادر می کشید توی صورتش. کلمات هنوز برجای اند اما خالی از معنی.

.

هر دوستی تازه سازه ای از نماد های تازه است. نشانه هایی که تنها آن دو نفر می توانند بخوانند. هر چقدر قدیمی تر بنایی کهن تر. مصون از باد و باران. هر خاطره سنگیست که  به صبوری روی هم می نشینند. دوری دوست، آدم را تنها می گذارد با ویرانه ای از معانی بلااستفاده. انگار که کسی شبانه دانه دانه آجرها را جدا کرده باشد و آن هایی را که دلخواهش بوده بریزد توی چمدان و ببرد.

.

شهر من هر روز خالی تر از دیروز است. هر روز یک خانه خالی اضافه می شود. کافه ها را میم دارد می چیند توی چمدان. کتاب فروشی ها را ب. دانشکده را ک برد ز اگر تصمیمش قطعی شود بازار و هفت تیر را می برد. و هنوز نمی داند خانه مادربزرگ را چه کند. ح هنوز انقدر بزرگ نشده که تصمیم بگیرد اما انگشت هایش روی کلاویه های پیانو از رفتن می خوانند.

.

سرم را پایین می اندازم. رو بر می گردانم از میدان های خالی. برمی گردم توی ساختمانی که روز و شبش فرقی ندارد. می گویم دنیای جدید آدم های جدید. مثلا همین ن با اختلاف می تواند جز دوستان صمیمی ات باشد. برایش از کتابفروشی نزدیک شرکت گلدان می خرم. وقتی می دهم دستش می گویم برای اینکه یه کم سبز بشیم. سبز و همیشه سبز. می خندد می گوید اگر تو نبودی هیچ وقت فکر رفتن به سرم نمی زد و باز.

.

و از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود. و سبب توبه او این بود که نوحه گری این بیت شنید:

بای خذیک تبدی البلی؟
و ای عینیک اذا سالا؟
کدام موی و روی بود که در خاک ریخته نشد؟ و کدام چشم است که در زمین ریخته نگشت؟
دردی عظیم از این معنی به وی فرو آمد و قرار از وی برفت. متحیر گشت و همچنان به درس امام ابوحنیفه رفت. امام او را نه بر حال خود دید. گفت: تو را چه بوده است؟».
و او واقعه بازگفت، و گفت: دلم از دنیا سردشده است و چیزی در من پیدا گشته است که راه بدآن نمی دانم و در هیچ کتاب معنی آن نمییابم و به هیچ فتوی در نمی آید». امام گفت: از خلق اعراض کن ».
داود روی از خلق بگردانید و در خانه معتکف شد. چون مدتی برآمد، امام ابوحنیفه پیش او رفت و گفت: این کاری نباشد که در خانه متواری شوی. (کار آن باشد که در میان ائمه نشینی و سخن نامعلوم ایشان بشنوی) و بر آن صبر کنی و هیچ نگویی و آن مسائل به از ایشان دانی ».
داود دانست که چنان است که او میگوید. یک سال به درس می آمد و در میان ائمه می نشست و هیچ نمی نگفت. و هرچه می گفتند، صبر می کرد و جواب نمی داد و بر استماع بسنده می کرد.
چون یک سال تمام شد، گفت: این صبر یک ساله من کار سی ساله بود که کرده شد». پس به حبیب راعی افتاد و گشایش او در این راه از او بود. تا مردانه پای در این راه نهاد و کتب را به آب فرا داد و عزلت گرفت و امید از خلایق منقطع گردانید.
نقل است که بیست دینار زر به میراث یافته بود در بیست سال می خورد. تا مشایخ بعضی گفتند که: طریق، ایثار است، نه نگاه داشتن ». او گفت: من اینقدر از آن نگه می دارم که سبب فراغت من است. تا به این می سازم تا بمیرم ».
و هیچ از کار کردن نیاسود.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها